می گویند
در میان کلام مقطع و خاموش نفَسها
پیچکی می روید
با برگهای داس
تا راه رسیدن به ایستگاه را
هموار کند .
نگران نباش
باران که بگیرد
تمام راه دوباره سبز می شود .
درشکه ای می خواهم سیاه
که یاد تو را با خود ببرد
یا نه ،
نه ،
یاد تو باشد
مرا با خود ببرد .
های بانو
شوخی نکن
چشمِ خسته، بسته می شود
قلب خسته
می ایستد
می ایستد....!
______________________
بگذار در دور دست جزئی از خيال باشم...
مثل كشتی...
دور كه هستم شاعرم ، پشت به خورشيد ، جزئی از افق...!
نزديك شوم ، من هم فرياد ديدبانم و دكل...بادبانم و زنجير...!
______________
در نبود تو
آینه ی شمعدانی ساخته ام
در آینه باد می آید
تو دور می شوی و چشمان بی ستاره
خاموش می شوند
با دستانی پر از نقره و رویا
_____________
از ظهر تا غروب طول کشید دشتی را شخم زدم
تا دفنش کردم
بد عادت شده بود
جلو تر از من راه می رفت تا زود تر به تو برسد!
سایه ام را می گویم
که خواب دیده بود
تو به دیدارش آمدی...!
________________
در پیاله ای
به رنگ چشمان تو
غرق خواهم شد
فردا
در ساحل پیاله
خواب
ریشه خواهم داد
تو خواهم بود...!
______________________
اصلا
بی خیال ،
اگر شعرهایم را باد برد...
دل خوشم به همین ،
که دست هایت در برابر باد پناهم خواهد داد ...
پناهم خواهد داد ؟!!
___________
تنهایت می گذارم، می روم اسب خیالم را بیاورم، اندکی احساس ترس تنهائی را تازه کن زود برمی گردم
کمی دیر
مانند همیشه
به رویم نیار
از تردید و ترس
خسته ام
پر غبار از تدفین شان
فاتحهای می خوانم
چیزی اگر مانده بود
از من
می آیم
تو هم
لبخند رویایت را
که در گنجه گذاشتهای
بیرون بیاور
"کیکاوس یاکیده"